تصمیمم بر این بود که به خیلی چیزها فکر نکنم. مثلا به جزئیات. به آخرین بارها یا اولین بارها. به اتفاق‌های ریز. اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم و فهمیدم چهارشنبه سوریه، یادم اومد که آخرین شیمی درمانی بابا قبل از سال نو، پارسال روز چهارشنبه سوری بود. اومدم به مامان و فائزه بگم که دیدم نه، صدام بدجوری میلرزه و با سکوتم هم قرار نیست بغض از بین بره. بلند شدم و تند راه رفتم توی اتاقم و زدم زیر گریه. زدم زیر گریه برای همه‌ی خیال‌های خامم. که توی فکر بهار چی از سرم می‌گذشت و چی شد. یاد نوشته‌ی پارسال افتادم که مثل یک مادر قرار بود ذوق کنم از بهار و بابا. اما اون آخرین دور شیمی درمانی بود که به خیر گذشت. دعاهای تحویل سالمون قرار نبود برآورده بشه. مثل همیشه. مثل هر سال. بر خلاف بابا که تحویل سال مقدس ترین لحظه بود براش و اما برای من . بهار و تابستان از همیشه نحس‌تر شدند. انگار که انتقام نفرت همیشگی من رو می‌خواستن بگیرن. درست وقتی بیشتر از همیشه می‌خواستم خوشبینانه نگاهشون کنم. اما نشد. زشت‌ترین تصویرها رو جلوی چشمم آوردند و این نفرت، همیشگی شد. 

حیف که دلتنگی حد و مرز نمی‌شناسه

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

بهار ,سال ,مثل ,آخرین ,رو ,درمانی ,شیمی درمانی ,زیر گریه ,زدم زیر ,شدم و ,که به

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی مهدی جاویدپور کتاب (مناسب) بخوانیم ! گروه تولیدی اویمیز اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها phpkar تغذیه سالم ناجی فایل Concert News خرید بک لینک تضمینی | خرید رپورتاژ آگهی وبلاگ سما سماواتی متخصص طراحی کفش زنانه